سفارش تبلیغ
صبا ویژن
AGHLY
بیم از خدا، کلید هر حکمتی است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

میزگرد فلسفله شناسی، عوامل و زمینه‏های مخالفت با فلسلفه در جهان اسلام

آیت الله محمدتقی مصباح یزدی، استاد حسن ممدوحی،
و استاد غلامرضا فیّاضی

این معرفت فلسفی: لطفاً بفرمایید ادلّه یا علل مخالفت برخی اندیشمندان مسلمان با فلسفه چه بوده است؟
آیت‏اللّه مصباح: پاسخ دادن به چنین سؤالی به صورت قطعی، مضبوط و مستند، دست کم از مثل بنده‏ای ساخته نیست، و دقیقاً برایمان روشن نیست که در صدر اسلام فلسفه چگونه وارد حوزة فرهنگ اسلامی شد و چه مطالبی از فلسفه در محافل علمی و فلسفی شیوع پیدا کرد و متدیّنان و متصدّیان امور علمی و فرهنگی، که تقریباً به دو دسته تقسیم می‏شدند ـ اگر اصحاب حدیث را قسم سومی حساب کنیم، سه دستة آن‏ها ـ چه تلقّی‌ای از فلسفه و مباحثی که از مغرب زمین و یونان نقل شده داشتند. این‏ها به درستی برایمان روشن نیستند. گوشه و کنار، از احادیث و تواریخ، از گفت‏وگوهایی که گاهی مطرح می‏شدند و سؤالاتی که از ائمّة اطهار (علیهم‌السلام) می‏کردند ـ و حتی این سؤال‏ها از زمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) شروع شده بودند ـ مثل قضا و قدر و امثال این‏ها، نکاتی به دست می‏آید که پاسخی ظنّی می‌توان ارائه کرد، بخصوص اگر این پاسخ را با یک تحلیل همراه کنیم تا جواب تحلیلی بدهیم که قابل قبول‏تر باشد. مفروض چنین است:
عامل اوّل، مخالفتی است که از سوی مسلمانان با فلسفه شده و قطعاً برای حسن نیّت و دفاع از اسلام بوده است. نفی استثنا نمی‏کنیم. شاید گوشه و کنار، دلایل دیگری هم باشند، ولی حسن ظنی که ما به دانشمندان اسلامی داریم این است که به هر صورت، به عنوان دفاع از اسلام و جلوگیری از انحراف در فکر اسلامی و التقاط در عقاید اسلامی با فلسفه مخالفت می‌کردند، ولی همیشه حسن نیّت کافی نیست. برای اینکه انسان مسیر صحیحی را طی کند، باید شرایط خاص کار را هم در نظر بگیرد. وقتی انسان دربارة فکری که مفرض این است که فکر بیگانه‏ای است، قضاوت می‌کند، اول باید سعی کند فکر را درست، آن‏طور که گوینده در نظر داشته است، بشناسد و تشخیص دهد تا مطمئن شود که مقصود گوینده چه بوده و متقابلاً در بستر فرهنگ و منابع اسلامی، جای مناسبش را پیدا کند که در مقابل آن، آیا در منابع اسلامی، چیزی مخالف این اندیشه وجود دارد یا نه. پس از اینکه انسان اطمینان پیدا کرد که مراد متکلّم چه بوده و مطمئن شد که این مطلب با مبانی، منابع، عقاید و معارف اسلامی سازگار نیست، باید درصدد پاسخ‏گویی برآید، آن هم به روش معقول و مقبول. ما احتمال می‏دهیم که ‌مخالفت با فلسفه از صدر اسلام شروع شده است، البته در زمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) روشن نیست که اصلاً لفظ «فلسفه» وجود داشته و به کار می‏رفته است یا نه، ولی بعدها هم دهریان، هم مانویان و هم زنادقه و در زمان خلفای بنی‌عبّاس، بخصوص در زمان مأمون، کتاب‌های فلسفه ترجمه شدند و فلسفه‏ به این اسم شناخته شد.
ممکن است یکی از علل اینکه دانشمندان اسلامی با این فلسفة وارداتی مخالفت کردند، این باشد که آن افکار درست تبیین نشدند و طبیعی است که وقتی علمی اصطلاحات پیچیدة دور از ذهن و دور از فهم متعارف دارد، درک درست مضمون آن و مراد کلام و مراد گوینده‏اش آسان نباشد، و مترجمانی که آن را از زبان دیگر و از فرهنگ دیگر نقل کرده‏اند، نتوانسته باشند مراد گویندگان اصلی را درست تبیین کنند و معادل‏های گویایی برایش پیدا کنند. این محتمل است. البته دلیل متقنی برای مطلب نداریم، اما حدس بعیدی هم نیست که چنین اتفاقی افتاده باشد.
عامل دوّم، برخورد سطحی و ساده با این‌گونه مطالب از سوی اندیشمندان مسلمان است. احتمال می‌دهیم که این امر به دلیل کاستی‌های موجود در نقل مطالب واقع شده باشد؛ مطالب درست نقل نشده باشند. از سوی دیگر، این‏ها خیلی سطحی با آن‌ برخورد کردند و شاید دنبال این نرفتند که مقصود اصلی گویندگان آن را درک کنند و چه بسا احتیاج داشت به اینکه چون اصطلاحات خاصی در آن بود، نزد یک استاد بروند و آن‌ها را بخوانند و تفسیرش را سؤال کنند. ولی چه بسا در بعضی از موارد این کارها انجام نشد و همین که اصطلاحی به گوش آنان می‌خورد، آن را به همان مفهوم عرفی در ذهن خود حمل می‌کردند و این موجب سوء تفاهم شد.
عامل سوم این است که، مکاتب فلسفی مختلف بودند؛ گاهی مطلبی از فلسفه‏ای یا فیلسوفی نقل می‏شد که با نظر فلاسفه دیگر تفاوت داشت، امّا اتفاقاً آن مترجم یا ناقل به خاطر اینکه گرایش خاص خودش را داشت، وقتی کتابی به دستش می‌رسید و مطلبی در آن نوشته شده بود که آن مطلب فی حد نفسه غلط بود، به خاطر مسامحة در نقل، آن مطلب غلط به عنوان فلسفه شناخته می‌شد و در محافل علمی و فرهنگی منتشر می‌شد؛ وقتی سؤال می‌کردند که از کجا آمده؟ در قرآن که نیست، در کلام پیامبر هم نیست، پس چیست؟ می‌گفتند: فلسفه است. به همین دلیل، از ابتدا، فلسفه به عنوان این‏گونه افکار شناخته می‌شد. به هر حال، می‏دانیم که بعضی از حرف‏هایی که حتی فلاسفة مشهور و بزرگان فلاسفة یونان می‌زدند، به گونه‌ای نبود که صد در صد با مطالب اسلام موافق باشد، شاید گاهی هم صد در صد مخالف بود، ولی وقتی این مطالب نقل می‏شدند، در میان همة مسایل مطرح در این گرایش علمی (فلسفه) و مطالب جدید، آنچه جلب توجه می‏کند نظریاتی هستند که مخالف با عقاید اسلامی‌اند و در نتیجه، فلسفه به همین عنوان شناخته می‏شود. این مطلب از کجا آمده؟ از فلسفه؛ سخن فیلسوفان است. پس فلسفه چیزی است که مخالف با عقاید دینی است! می‌توان حدس زد که این چند عامل دست به دست هم داده و سابقة بد و زمینة نادرستی از فلسفه در میان بسیاری از اندیشمندان مسلمان به وجود آورده‌اند.

معرفت فلسفی: مجموعة مخالفت‏ها با فلسفه به عنوان یک پدیدة اجتماعی، نیازمند تبیین است. در علوم اجتماعی، وقتی به تبیین مباحث اجتماعی می‏پردازند، هم از دلیل بحث می‏کنند و هم از علت. برداشت ما از سخنان حضرت استاد این است که دلیل مخالفت با فلسفه در عالم اسلام، دفاع از اسلام و انگیزة حفظ کیان اسلام بوده است، اما این دلیل برخاسته از مجموعة عللی بوده است: عدم تبیین درست مباحث فلسفی، سطحی‏نگری مخاطبان فلسفه، اختلاف بین مکاتب فلسفی و برخی مطالب فلسفی که مخالف با باورها و ارزش‏های اسلامی بوده‌اند.
آیت‏اللّه مصباح: اگر منظور از «دلیل» را «انگیزه» بدانیم، در نکته‏ای که ابتدا عرض کردم بدون شک، انگیزة مخالفت‏ها، حفظ اصالت فکر اسلام، دفاع از اسلام، جلوگیری از التقاط و مانند این‏ها بود. سایر چیزها را می‌توانیم از علل بشماریم. اما به اصطلاح دیگری، می‏توان «علل» و «ادلّه» را از همدیگر تفکیک کرد: از چند موردی که عرض کردم، سوء نقل و عدم دقت را می‌توان از جملة علل در نظر گرفت و نادرستی بعضی از افکار فلاسفه را از دلایل این مخالفت برشمرد. این بستگی دارد به آنکه «دلیل» و «علت» را چگونه تعریف کنیم.
استاد ممدوحی: آنچه را حضرت استاد فرمودند مکفی است، ولی آنچه به نظر بنده می‏رسد این است که اگرچه اسم «فلسفه» در صدر اسلام نبوده، اما بسیاری از مضامین آن وجود داشته است؛ مثلاً، در نهج‏البلاغه، امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) «جوهر» و «عرض» را معنا می‏کند، یا مثلاً، بعضی چیزها را از مبدأ متعال دفع می‌کند: «و بتجهیره‏ ‌الجواهر عُرفَ‌ اَن لاجوهرَ له و بتعیینه العین عُرفَ ان لا عینَ له.» از این معلوم می‏شود که مقولات فلسفی همان ‏وقت هم مطرح بوده که خود امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) آن‌ها را ذکر کرده است. البته، «تجهیر‏الجواهر» یا «تعیین العین» از برکات ادبی نهج‏البلاغه است، اگرچه ممکن است به اسم، به عنوان مباحث فلسفی شناخته نشود. ردّ دهریان (مثل صائبان) هم در روایات امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نقل شده است. پس فلسفه کمابیش در اوایل مطرح‌ بوده، اگرچه اسم «فلسفه» را نداشته است. به تدریج، پس از انتقال فلسفة یونان ـ علتش فلسفة یونان بوده یا به هر حال، چیزی دیگر ـ برخی از دهریان به صورت علنی در مقابل اسلام ایستادند؛ مثل ابوشاکر دیسانی، ابن ابی‌العوجاء و ابن‏مقفّع، که همین ذهنیت مسلمان‏ها را نسبت به این فن مشوب کرد، به طوری که هر وقت می‏گفتند «فلسفه»، از آن «دهریه» تلقّی می‌شد. این موجب می‏شد که احتیاطی در علمای مسلمان آن روز انجام بگیرد و به همین دلیل، برخی هم علی‏الاطلاق فلسفه را به «الحاد» و «زندقه» و مانند آن متهم می‌کردند. در روایات هم در بعضی جاها، فلسفه طرد شده که البته سند بعضی از این احادیث ضعیف است. سند بعضی از آن‏هایی هم که تا حدودی قابل اعتنا بود، ناظر به مطالبی بوده که به عنوان دهریان و فیلسوف زمان شناخته می‌شدند؛ مثلاً، کندی، که به «فیلسوف عرب» معروف بود، اگرچه با اشارة امام (علیه‌السلام) مسلمان و هدایت شد، ولی ابتدا تناقضات القرآن را نوشت.
اما همان‌گونه که استاد محترم فرمودند، اینکه گاهی برخی علما در این زمینه‏ها از خودشان ـ اگر نگوییم تنگ‏نظری ـ احتیاط زیادی نشان می‏دادند؛ البته احتمال بدی نقل و احتمال تلقّی خاص آن‏ها در این زمینه مؤثر بوده ـ ولی جلوگیری از آن‏ها فوایدی هم داشته است: اجازه نمی‏دادند که افراد یله و رها هر چه می‏خواهند بگویند؛ متفکران این باب، از ترس اینکه مبادا متهم شوند، قدری احتیاط می‌کردند ـ و علت اینکه فلسفة ما به صورت فلسفة غربی در نیامده و فرد محور نشده ـ این بزرگان در حرف زدن و ابراز عقیده و فکر کردن، احتیاط بیشتری از خود نشان دهند. بنابراین، از زمانی که فلسفه وارد حوزة اسلامی شد، در بین فلاسفة مسلمان، حرفی که تعارض و تعاند داشته باشد، یا نداریم یا خیلی‌کم داریم؛ گرچه همان‏ها را هم بعضی‏ها نپسندیده‌اند وتلقّی به‌خلاف‌کرده‌اند، اما همان احتیاطاتی‌که بعضی از علما می‏کردند، در جلوگیری از اینکه هر کس هر چه خواست بگوید، بی‏تأثیر نبود. ولی در هر حال، تنگ‏نظری‏هایی هم وجود داشت. متأسفانه بعضی‏ها خودشان را معیار معارف الهی و اسلامی می‏دانند؛ مثل اینکه هر چه من نفهمیدم، پیامبر هم آن را نگفته، یا خلاف گفتة پیامبر است؛ توجه نمی‏کردند که فلان مطلب مخالف ذهن آن‌هاست، نه مخالف دین. فرض کنید وقتی قرآن می‏گوید معاد چنین است، نمی‏توان در مقابل آن ایستاد و طعنه زد. اما اگر گفت قرآن دربارة معاد این گونه می‌گوید، من این را استظهار می‌کنم، استظهارات از قرآن الی ماشاءالله زیادند. نمی‌توان شخصی را به محض آنکه خلاف استظهار دیگری حرفی زد، متهم کرد. این تنگ‏بینی و تنگ‏نظری‌ها بود و ضرر آن هم کم نبود، اگر چه منفعت یک‌طرفه هم داشتند. در هر حال، سرّ اختلاف علمای اسلام با فلسفه، این است که از فلسفة آن وقت، با وجود ملحدان و منکران، تلقّی نوعی ضدیت با دین می‏کردند. این بر خلاف آن چیزی است که در اروپا اتفاق افتاد. آن‏ها در حقیقت دیدند که یک سلسله مسائلی از فلسفه آمده که با ضروریات دین ناسازگاری صددرصد دارد. در نتیجه، از فلسفه تلقّی الحاد کردند.
نکتة دیگر هم همین است که استاد محترم فرمودند که مطالب درست ترجمه نشده بودند و گاهی هم تلقّی‏ها ضعیف بودند.
استاد فیّاضی: برای‌مجسّم‌کردن ‌بیانات‌ دو بزرگوارعرض می‌کنم‌که وقتی حتی به امروزی‏هایی که با فلسفه مخالفت می‏کنند نگاه می‏کنیم، می‏بینیم یکی از عواملی که این‏ها با فلسفه مخالفت می‏کنند انگیزه‏ای است که خلفای جور از آوردن فلسفه داشتند. آن‏ها فلسفه را به جامعة اسلامی آوردند، نه به قصد خیر، بلکه برای اینکه مکتبی را افتتاح کنند که افراد طالب علم و کسانی را که اهل تفکر و تأمّل بودند دور خود جمع کنند و مکتبی در مقابل مکتب اهل‏بیت (علیهم‌السلام) تاسیس کنند. حتی امروز هم کسانی که با فلسفه مخالفت می‏کنند، انگیزه‏ای را که آن‏ها از آن کار داشتند، مطرح می‏کنند و می‏گویند: این علمی است که برای بستن درِ خانة اهل‏بیت (علیهم‌السلام) آمده است و به این نکته توجه نمی‏کنند که ما باید با زبانی با دشمنان صحبت کنیم که بین ما و آن‌ها، مشترک باشد. نمی‏توانیم با لسان آیات و روایات با کسانی که در مکتب اهل بیت(علیهم‌السلام) شک دارند و یا حقّانیت آن را منکرند احتجاج کنیم، باید مجهز به علمی باشیم تا بتوانیم با کسانی که در آن علم ورزیده هستند، با شبهاتی که معاندان اسلام و یا شکاکان و لاادریون در مورد حقّانیت اسلام دارند روبه‌رو شویم. به این توجه نمی‏شود، فقط به خاطر انگیزه‏ای که یقیناً ما هم قبول داریم انگیزة سوئی بوده است، با این حکم مخالفت می‌کنند. بنی‏امیّه در زمان مأمون رسماً مکتبی تأسیس کردند و افکار فلسفی در میان مسلمان‏ها رواج پیدا کرد. این‌ها صرفاًَ به این دلیل که فلسفه و این علم توسط دشمن از یونان به عالم اسلام آورده شده، با آن مخالفت و مبارزه می کنند.
علت دیگر این است که، درفلسفه آرائی وجود دارند که با آیات و روایات مخالفند. همان‏گونه که جناب آخوند در مشاعر می‏فرماید: روایات ما در مورد اینکه روح بر بدن تقدّم دارد، در حدّ تواتر است. این‌ها از یک‌سو، حرف روایات را می‏بینند؛ از سوی دیگر، حرف فیلسوف را که می‌گوید: روح قبل از بدن وجود نداشته است و نمی‏تواند وجود داشته باشد. یا در مسئلة ازلیّت عالم، «ازلیّت عالم» یعنی اینکه وقتی خدای متعال از ازل بوده است، به دلیل استحالة انفکاک معلول از علت، پس عالم هم بوده است. اگرچه این عالم نبوده، اما به هرحال، مخلوق وجود داشته است. این موجب می‏شود که آن‏ها فلسفه را به عنوان یک علم ضد دین تلقّی کنند.
عامل دیگر هم توهّم مخالفت بعضی از آرای فلسفی با آیات و روایات است؛ مثل شبهة ناسازگاری استحالة اعادة معدوم با معاد. حتی همین امروز هم عدة زیادی می‏گویند: فلاسفه به اشتباه گفته‌اند: اعادة معدوم محال است. اگر این محال باشد، معاد هم باید محال باشد، در حالی که به روشنی تبیین شده است که استحالة اعادة معدوم هیچ ربطی به معاد ندارد، نه معاد جسمانی و نه روحانی. فلاسفة ما به معاد جسمانی معتقدند، به معاد روحانی هم معتقدند و تخالفی هم بین استحالة اعادة معدوم و اعتقاد به معاد نمی‏بینند. کسی که به نظر فلاسفه به بحث اعادة معدوم بپردازد و به چیزی که آن‌ها می‏گویند برسد، برایش روشن می‏شود که مسئلة اعادة معدوم هیچ ربطی با اعتقاد به معاد ندارد. ولی در عین حال، آن‏ها هنوز این توهّم را دارند؛ همان‏گونه که برخی از علمای بزرگ ما قبل از این هم این گونه می‌پنداشتند.
بنابراین، علت مخالفت می‏تواند یکی از این سه امر باشد که عرض کردم، که حتی امروز هم هست: یکی، نقل فلسفه به عالم اسلام توسط دشمنان واقعی اسلام. دوّم، مخالفت برخی آرای فلسفه با ظواهر آیات و روایات. سوّم، توهّم مخالفت بعضی از آرای فلسفی با اعتقادات دینی. این‌ها علاوه بر جهاتی هستند که استادان محترم بیان فرمودند.
آیت‌الله مصباح: بحث بنده دربارة آغاز مخالفت با فلسفه در صدر اسلام بود. امّا اینکه بعدها چه عللی به آن اضافه شد و یا کم شد، چه تحوّلاتی در تعامل با فلسفه پدید آمد، آن بحث دیگری است. ما می‏دانیم که در اسلام، فیلسوفان مسلمان از عالم دیگری نازل نشده‏اند، همین دانشمندان اسلامی بودند که برای تحقیق در مسائل اعتقادی و پاسخ به شبهات، به این مسائل پرداختند و به عنوان فیلسوف در اسلام مطرح شدند. تا زمان مأمون و اندکی پس از آن، چیزی به نام «فلسفة اسلامی» وجود نداشت، غالباً ترجمه‏هایی بود که از فلسفه‏های غربی وارد فرهنگ اسلامی شده بود و احیاناً فلسفه‏های شرقی را که توسط ابن‌مقفّع، زنادقه، صابئان یا مانویان وارد شده بودند، «فلسفه» می‌گفتند. بعدها کم‏کم دانشمندان اسلامی به بحث دربارة اعتقادات از راه عقلی پرداختند و یا تعلیقاتی بر فلسفه‏های آن‏ها نوشتند و در این زمینه کتاب‏هایی به وجود آمدند، کم‏کم چیزی به نام «فلسفة اسلامی» شکل گرفت. بنابراین، اینکه بگوییم: چرا با فلسفة اسلامی مخالفت کردند، این تعبیر صحیحی نیست، مخالفت‏ها از اصل با چیزی شروع شد که «فلسفه» نامیده می‏شد، و پسوند «اسلامی» نداشت.
مطلب دوم اینکه ـ همان‌گونه که عرض کردم ـ مخالفت‌ها با مجموعه افکاری بود که در آن‌ عقاید و افکار نادرست وحتی افکار ضد دینی هم وجود داشت. این مجموعه را «فلسفه» می‌گفتند و آن‌ها با این مجموعه مخالفت می‏کردند. امّا اگر «فلسفه» را به صورت صحیحی تعریف کردیم و تنها به مصادیق خارجی (به افکار موجود یا افکار رایج یا افکار وارداتی) به عنوان مشیر اشاره نکردیم، این درست است که بگوییم اصلاً فلسفه یعنی چه؟ اگر ما «فلسفه» را به این‌صورت ـ فلسفه بنامیم یا حکمت یا کلام یا هر چیز دیگری، فرقی نمی‌کند ـ تعریف کنیم: علمی که با روش عقلی دربارة حقایق موجودات بحث می‏کند؛ مثل فقه که دربارة احکام مکلّفان و وظایف آن‌ها بحث می‏کند. این معنایش آن نیست که افکار و پاسخ‏های خاصی که به این مسائل داده می‌شوند، اسمشان فلسفه است. هر پاسخی که با روش تعقّلی به این سؤال‏ها داده شود نامش «فلسفه» است، یا هر تلاشی که کسانی برای حل این مسائل با روش عقلی و از راه برهان انجام دهند، نامش «فلسفه» است. اما اینکه جوابش چه باشد، مثل همة علومی که بین صاحب‏نظران در آن‌ها اختلاف است، جواب‏ها متفاوت خواهند بود.
در فقه، در همین عصر خودمان، دربارة یکی از مسائلی که حاجت روزمرّة مسلمانان است، دو تن از مراجع بزرگ‌ شیعه، که از نظر علم و تقوا کم‏نظیر بودند، در یک زمان، بحث می‏کردند:
مرحوم آقای ‌بروجردی ـ رضوان‏اللّه علیه ـ در صحن حرم مطهّر حضرت معصومه ـ علیها السلام ـ دربارة نماز جمعه بحث می‏کردند و تقریباً نظرشان این بود که نماز جمعه مجزی نیست و اگر خوانده شود، باید به احتیاط واجب، نماز ظهر هم خوانده شود. در همان روز، ساعت بعد در مدرسة فیضیه، مرحوم آیة‏اللّه خوانساری ـ رحمه الله علیه ـ دربارة نماز جمعه بحث می‏کرد و نظرشان این بود که نماز جمعه واجب عینی است، البته به صورت احتیاط واجب. این هر دو فقیه هستند؛ هم آن کسی که نماز جمعه را به مرز ترک می‌رساند و هم کسی که آن را به حدّ وجوب می‌رساند، هر دو اهل تفقّه هستند. حال اگر کسی با نظر یکی از این مراجع مخالف بود، نمی‏تواند بگوید: من با فقه مخالفم. هم این فقه است و هم آن. بحث دربارة احکام شرعی و وظایف مکلّفان با اصول روش فقاهت، اسمش «فقه» است. اما اینکه حکم مسأله واجب بشود یا حرام، این دخالتی در فقه بودن ندارد. هر دو فقه هستند؛ هم آنکه می‏گوید نماز جمعه واجب است کار فقیهانه کرده، هم آنکه که می‏گوید نماز جمعه حرام است. بعضی از بزرگان هم در همان زمان نظرشان این بود که اصلاً نماز جمعه حرام است!
فلسفه ‌هم همین‏طور است. فلسفه ‌علمی است که بحث می‏کند دربارة حقایق‌ موجودات. اینکه آن را چگونه تعریف کنیم، احکام کلیة وجود یا احکام ماورای طبیعی، به هر حال، دربارةحوزةخاصی ازحقایق‌با روش‌تعقّلی‌بحث‌می‌کند؛ یعنی به‌اصول موضوعه‏ای که از ادیان یا اشخاص یا از اخبار عقلی گرفته شده باشد استناد نمی‏کند، بلکه فقط به دلیل عقلی استناد می‏کند. ممکن است در استدلال اشتباه صورت بگیرد و دلیل صحیحی اقامه نشود، ولی فیلسوف به هر طرفی مایل شود و هر نظری بدهد، فلسفه است؛ چون تلاشی است انسانی در جهت شناخت حقایق با روش خاص عقلی. اینکه نتیجه‏اش چه بشود، دخالتی در تعریف فلسفه ندارد. اگر کسی با این روش حدوث عالم را اثبات کند کار فیلسوفانه کرده، اگر اثبات قِدم عالم بکند، باز هم کار فیلسوفانه کرده است. اینکه کدام‌یک از این‌ها درست است، بحث دیگری است. این به معنای آن نیست که کسی که قایل به حدوث است فیلسوف است، و کسی که قایل به قِدم است فیلسوف نیست یا بر عکس. ملاک فیلسوف بودن این است که روش بحثش، روش بحث عقلی باشد. بله، اگر کسی گفت: من به استناد فلان آیه یا روایت، قایل به حدوث عالم هستم، این دیگر کار فیلسوفانه نیست، اما اگر به استدلال عقلی استناد ‏کند، به هر طرفی تمایل پیدا ‏کند این کارش فلسفی است.
بنابراین، آنچه متکلّمان ما آورده‌اند، آنچه در روایات و حتی آنچه در قرآن کریم برای اثبات عقاید از راه برهان عقلی آمده، این‏ها همه فلسفه هستند. برهان‌هایی که ما در قرآن برای وجود خدا، توحید، اثبات صفات خدا و معاد داریم این‏ها فلسفه هستند. مگر فلسفه چیست؟ «تلاش برای حل مسائل مربوط به حقایق موجودات با برهان عقلی.» اگر تعریف فلسفه این است، بخشی از قرآن و بخشی از نهج‏البلاغه فلسفه است، و بخش‏های بسیاری از روایات امام صادق (علیه‌السلام) و امام رضا (علیه‌السلام) فلسفه است. حتی اگر کسی با روش عقلی فلسفه را ردّ کرد، آن هم فلسفه است. در واقع، او فلسفه را ردّ نکرده بلکه نظر فیلسوفی را ردّ کرده است. جملة بسیار حکیمانه و معروفی از ارسطو هست که می‌گوید: «اگر می‏بایست فیلسوفی کرد، باید فیلسوفی کرد. اگر نباید فیلسوفی کرد باز هم باید فیلسوفی کرد!» یعنی کسی که می‏خواهد عقاید فیلسوفان را ابطال کند باید بحث عقلی بکند، راه دیگری ندارد. این خود فلسفه است. بنابراین، اگر فلسفه را این‌گونه تعریف کنیم، بسیاری از شبهات خود به خود مطرح نمی‏شوند، مخالفت‏هایی که با فلسفه می‏شوند با مجموعه افکار عینی خارجی است. در واقع، فلسفه عنوان مشیر می‏شود؛ یعنی آن عقاید، این افکار، یا آن کتاب‏ها، و چون در هر مجموعه‏ای طبعاً فکر نادرست هم هست، با آن مخالفت می‌کنند. اصلاً کدام کتاب فقهی داریم که در آن فتوای نادرست نباشد؟ پس همان طور که مخالفت با رأی یک فقیه، مخالفت با فقه نیست، بلکه مخالفت با یک فقیه است. در مورد فلسفه هم این امر صادق است؛ یعنی مخالفت با آنچه در این کتاب‏های فلسفی نوشته شده، مخالفت با صاحبان کتاب‏هاست، نه با این علم. این علم برای اثبات حقایق از راه برهان عقلی هر کاری بکند، «فلسفه» است؛ اسمش «کلام» باشد، «جدل» باشد، «فقاهت بالمعنی الاخص» باشد، هر چه بنامیم فرقی نمی‏کند. اگر زمانی با فلسفه، حتی با لفظ «فلسفه»، مخالفت شد باز هم این دلیل بر مخالفت با فلسفه نمی‏شود، برای اینکه این ناظر به افکار موجود است.

معرفت فلسفی: آیا می‏توانیم یکی از علل یا ادلّة مخالفت با فلسفه را رویکرد منفی به روش تعقّلی و استدلالی و برهانی بدانیم و بگوییم یکی از عوامل یا ادلّه این است که دست ما از رسیدن به حقایق امور کوتاه است؟
آیت‏اللّه مصباح: به علل و عوامل مخالفت با فلسفه در آغاز ورود آن به اسلام اشاره شد. در اینجا می‏توان در ادامه، به علل دیگری اشاره کرد؛ از جمله نکته‏ای که جناب آقای فیّاضی اشاره کردند که انگیزة کسانی که به ترجمة و یا ترویج کتاب‏های فلسفی در عالم اسلام پرداختند، مورد سؤال و مناقشه است. شاید با اطمینان قابل توجهی بتوان گفت: بنیانگذاران این کار قصد قربت نداشتند. در عریان‏ترین تعبیر، می‌توان‌ گفت: آن‌ها می‏خواستند درمقابل اهل‏بیت (علیهم‌السلام) دکّانی باز کنند و وسیله‏ای فراهم نمایند که مردم را از اطراف اهل‏بیت (علیهم‌السلام) پراکنده کنند؛ چون یکی از عوامل نفوذ اهل‏بیت(علیهم‌السلام) در بین مردم، علومشان بود. آن‏ها می‏خواستند کسانی را مطرح کنند که علوم دیگری داشتند تا انحصار را از اهل‏بیت (علیهم‌السلام) بگیرند. طبعاً طرفداران اهل‏بیت(علیهم‌السلام) به چنین انگیزه‏های شیطانی پی می‌بردند و درصدد دفاع برمی‏آمدند. راه ساده‏اش این بود که می‏گفتند: شما می‏گویید این علوم صحیح هستند. نه، این‏ها علوم صحیح نیست، حتی ضد دین هستند. در گوشه و کنار هم نکاتی پیدا می‌کردند که در این علوم این‌اشکالات بود، این‌ها باقرآن مخالف و با دین مخالف هستند و مورد قبول اهل‏بیت (علیهم‌السلام) هم نمی‏توانند باشند، چه رسد به اینکه رقیبی برای اهل‏بیت(علیهم‌السلام) باشند. این عامل در صدر اسلام نبود. بعدها تا زمان مأمون به تدریج، بیشتر رواج پیدا کرد و در زمان خلفای بنی‏امیّه برای ترجمه‏ اقداماتی صورت گرفت و با تأسیس «بیت‏الحکمه» در زمان مأمون رواج بیشتری یافت. این می‏تواند عاملی برای مخالفت با فلسفه باشد.
عامل دیگر این است که کسانی که تازه با فلسفه آشنا شده بودند و تحت تأثیر بعضی از خلفا و اطرافیانشان قرار گرفته بودند، وانمود می‏کردند که ما می‌توانیم بسیاری از مسائل را بدون نیاز به دین حل کنیم و این شبهه را ایجاد می‏کردند که ما در کنار دین، عامل دیگری هم داریم که معلوم نیست ارزشش کمتر از دین باشد و بسیاری از حقایق را بیان می‏کند. بنابراین، نیازی به دین نداریم، و حتی اگر در جایی با ظواهر دین مخالفت هم پیدا کرد، آن مقدّم است. این موضوع برای کسانی که تعصّب دینی داشتند عاملی تحریک‏کننده بود و می‌گفتند: ما هرچه نیاز داریم خدا در قرآن بیان فرموده و پیامبر و اهل‏بیت ـ علیهم‌السلام ـ بیان کرده‌اند؛ به افکار دهریان، کفّار، بت‏پرستان و کسان دیگری که یهودی و مسیحی‌اند، احتیاجی نداریم. هرچه می‏خواهیم در قرآن هست و یا می‌توانیم از سنّت به دست آوریم. این عامل تا امروز هم وجود دارد، بخصوص که در بعضی روایات هم اشاره به این مطلب هست که ما هرچه نیاز داشته باشیم در قرآن بیان شده، خداوند نیازهای انسان‏ها را به وسیلة پیامبر بیان نموده و این دست‌کم اطلاقش راه را برای این ادعا باز می‌گذارد که ما حتی برای براهین عقلی در اعتقاداتمان هم می توانیم به خود کتاب و سنّت استناد کنیم. من خودم با اشخاصی در همین زمینه بحث کرده‌ام یا سخنانشان را شنیده‌ام. سؤال می‏شود: آیا شما خدا را با برهان اثبات می‌کنید یا با کلام پیامبر؟ آیا ما اصلاً احتیاجی به فلسفه و برهان عقلی، حتی کلام، نداریم؟ یکی از جواب‏هایشان این است که بله، ما به دلیل عقلی احتیاج داریم، اما دلیل عقلی در خود قرآن آمده است. آن دلیل عقلی را که در قرآن و در کلام امام آمده است، می‏پذیریم، و همین برای ما کافی است و احتیاجی نداریم که برویم دلیل عقلی دیگری برای خودمان دست و پا کنیم و از دیگران یاد بگیریم. صرف‏نظر از آنکه خود این مطلب یک حرف متعصّبانه‏ای است، اگر واقعاً دلیل عقلی در این حدّ اعتبار دارد که در قرآن هم به دلیل عقلی استناد شده است، فرض کنید می‌فرماید: «لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتَا»(انبیاء:22)، یا استدلال می‏کند که اگر راست می‏گویید دلیل بیاورید: «فهاتوا بُرْهَانَکُمْ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ.» (بقره: 111)، معنایش این است که اگر شما برهانی آوردید، ثابت می‏شود که حق با شماست، نه برهانی که من به شما یاد بدهم. ولی به هر حال، کسانی که این حالت روانی خاص (تعصّب) را داشتند، این مطلب را بیان می‌کردند که ما اگر به دلیل عقلی احتیاج داشته باشیم، در خود قرآن یا در کلمات اهل‏بیت(علیهم‌السلام) آمده است.
از جمله چیزهای دیگری که به آن تمسّک می‏کردند، بعضی روایاتی است که در مذمّت فلسفه نقل شده، و گاهی فلسفه و تصوّف با هم ذکر ‏شده‌اند. این در کتاب حدیقة‌ الشیعه نقل ‏شده که بعضی ادعا می‏کنند در نسخة اصلی آن نبوده است. یا از ابن‏جمهور احسایی روایت مرسله‏ای در همین زمینه نقل شده است. بنده نمی‏خواهم درمقام پاسخ‏گویی به شبهات باشم، فقط می‏خواهم علل مخالفت با فلسفه را عرض کنم.
در مقابل این‏ها، باید گفت: شما انصاف بدهید! اگر این روایت می‌خواست یک حکم فقهی مستحبی را بیان کند، شما با این روایت، با سند خودش، می‌خواستید مسئلة انفعال ماء قلیل را اثبات یا نفی کنید، آیا این روایت با این سند در این کتاب برای شما حجّیت شرعی داشت که انفعال ماء قلیل یا طهارت غسالة استنجا را اثبات کنید؟ برای یک حرکت علمی که در جهت اثبات عقاید اسلامی و پاسخ‏ به شبهات کفّار است ـ شبهاتی که روز به روز و نو به نو مطرح می‏شوند و هیچ پاسخی قانع‏کننده‌ای برای آن‏ها نیست و راهی جز فلسفه نداریم ـ آیا درست است که همة ابواب را ببندیم و به یک روایت، که کوچک‏ترین مسئلة فقهی را نمی‏توان با آن ثابت کرد، استناد کنیم؟ این انصاف است؟ آیا این چیزی است که اهل‏بیت(علیهم‌السلام) به ما آموخته‏اند؟ به هر حال، این هم یکی از انگیزه‏ها بوده است.
ولی باید انصاف داد که از این طرف هم عاملی وجود داشته برای اینکه کسانی را از فلسفه دور کنیم؛ آن هم تعصّب بعضی از طرفداران فلسفه بوده است. البته این یک مقدار طبیعی است. وقتی جامعه‏ای دو قطبی شد؛ عده‌ای مخالف و عده‌ای موافق، کار طرفین به تعصّب می‏کشد و از زمانی که دو گرایش حادّ در جامعه مطرح شد (طرف‌داری و مخالفت با فلسفه)، طبیعی بود که طرفین هم برای افکار خودشان بحث‏های تعصّب‏آمیزی ارائه دهند؛ از جمله اینکه کسانی آن‏چنان در توجیه کلام هر فیلسوفی پافشاری می‌کنند که گویی وحی منزل است، و آن‌قدر در توجیه این کلام اصرار می‏کنند که در فهم و تفسیر آیة قرآن و حدیث دقت نمی‏کنند؛ برای اینکه کلام یک فیلسوف را به کرسی بنشانند، بخصوص آنجا که فیلسوفان مخالفتشان را با همدیگر ابراز کرده‌اند، این فیلسوف به صراحت می‏گوید: با حرف آن فیلسوف مخالفم. حرف او را نفی و ردّ می‏کند. شخص ثالثی هم کاسه از آش داغ‌تر می‏گوید: هر دو درست است؛ هم آن درست گفته، هم این. هر دو را توجیه می‏کند! بنابراین، نمی‏توان گفت: فیلسوف حرفی گفته که غلط است. این رفتارهای تعصّب‏آمیز، دیگران را از فضای سالم بحث عقلی دور می‌کند. بعضی‏ها شبهة اخلاقی دارند، بعضی‏ها هم شبهة مسامحه در تحقیق دارند که آیا این روایات سند معتبردارند یا نه؟ دلالتشان چگونه است؟
ولی بنده تصوّر می‏کنم به عنوان یک کلام محکم و مطلبی که هیچ عاقلی نمی‏تواند در آن تردید کند، به علمی نیاز داریم که بر اساس اصول عقلی، مطالبی را اثبات کند؛ ما نیاز داریم برای اثبات عقایدمان و نیز پاسخ به شبهات ـ اگر بخواهیم از دین و عقاید اسلامی دفاع کنیم ـ در مقابل کسی که می‏گوید من منکر خدا هستم، دلیلی برای اثبات خدا اقامه کنیم. اگر بخواهیم نظام‏مند استدلال کنیم، این مجموعه مسائل، موضوعات و محمولاتی دارند و باید از جایی شروع ‏شوند و به جایی ختم گردند. این مجموعه می‏شود یک علم. این علم اسمش «فلسفه» است، و ما گریزی از آن نداریم. البته در اینجا هم بعضی از متعصّبان در مخالفت با فلسفه پاسخی داده‏اند که ما اصلاً احتیاجی به استدلال نداریم، فطرت خودش کافی است. این شبهه را جداگانه مطرح می‌کنیم.
استاد ممدوحی: سؤالی که در فرمایش شما بود، دربارة خطا در عقل است: عقل محدود است، پس باید دم نزند. اولاً، ما اگر چنین حرفی را قبول کنیم، باید درِ همة علوم را ببندیم! مگر فیزیکدانان عقلشان صددرصد به تمام حقایق فیزیک رسیده است تا هر چه را می‌گویند درست باشد؟ شیمی‏دانان، طبیعی‏دانان، دانشمندان همة علوم، آیا عقلشان در آن علوم صددرصد درست است که ما آن‏ها را امضا ‏کنیم و بگوییم: عقل در آنجا صددرصد است. در تمام علوم، عقل‌ـ بالاخره ـ محدودیتی دارد، در فلسفه هم محدودیتی دارد. ما نمی‏توانیم بگوییم دست و پای عقل بسته است و نمی‏تواند چنین حرفی بزند.
ثانیاً، می‏توان گفت: دین چهار بخش دارد: یکی احکام که مربوط به تعبّدیات است و عقل در آن هیچ راهی ندارد. دوّم اخلاق؛ سوّم عقاید؛ چهارم معارف. در مسئلة اخلاق، که عقل عملی است، انصافاً دین همه‌جا حرف اوّل را می‏زند؛ یعنی هیچ فیلسوفی که حتی در عقل عملی هم تخصص داشته باشد، به گرد قافلة نظام وحیانی نمی‏رسد. اصلاً در نظام احکام اخلاقی، حرف اول را ادیان می‌زنند. اما راجع به دو بخش دیگر (کتاب عقاید و معارف) این یک حقیقت مقول به تشکیک است. در آنجا ما هیچ راهی ـ بنابه فرمایش استاد معظّم ـ غیر از اثبات مسائل فلسفی نداریم؛ چرا؟ به این علت که فلسفه اصلاً از حقایق وجودی بحث می‏کند: بسیاری از حقایق عقلانی و معارف و عقاید ما به نظام دینی باز می‌گردند. مثلاً، معاد یک پدیدة وجودی عالم است، نه یک حقیقت تعبّدی، منتها کسی عقلش نمی‏رسد، دین از آن پرده برمی‌بردارد. یا مسئلة برزخ یک واقعیت وجودی است، اما کسی عقلش نمی‏رسد،وحی و شرع از آن پرده برمی‏دارند و زمینه را برای فکر فیلسوف‌باز می‏کنند. ظهورحضرت‌مهدی‌(عج) یک پدیدة قهری در حرکت نظام اجتماعی است که باید چنین چیزی واقع شود، هرچند این امر جزئی است و جزو مسائل فلسفی نیست، تعبدّیات هم آثار تکوینی دارند، و تا وقتی چیزی ریشة تکوینی نداشته باشد، وجوب وجود پیدا نمی‌کنند. ما در این بحث نداریم.
اما در بحث عقاید و معارف، همه چیز به حقایق وجودی این عالم و به اطوار وجود برگشت می‏کند. معارف دینی به اطوار رشد وجودی انسان برمی‌گردد؛ چون آنچه در معارف پیدا می‏شود، به فرمودة استاد علاّمه طباطبائی، مربوط به گونه وجود انسان است؛ یعنی هر بزرگی هر چه را می‏یابد، در افق وجود خودش می‏یابد. خارج از افق وجود خودش، هیچ اتفاقی نمی‏افتد. این مربوط به اطوار وجودی اشخاص است. پس ما در اثبات حقایق عقلانی ـ نه تعبّدیات دینی ـ راهی غیر از فلسفه نداریم. اگرچه فلسفه هم وقتی در افق اسلام و در مدار چرخش اسلام قرار می‏گیرد، بسیاری از موضوعات را به عقل ارجاع می‏دهد؛ مثل وحی، برزخ، معاد، روح، و بسیاری مسائل که وحی به خوبی از آنها پرده برمی‏دارد و دست فیلسوف را در زمینه‏های هستی باز می‏گذارد؛ یعنی فیلسوف را از مادی‏نگری و محدودیت در حواس پنج‌گانه بیرون می‏کشد و در یک سلسله مسائل تعقّلی و با عقلانیت محض، نفس انسانی، معاد و وجود رابطة قطعی بین خدا و خلق را اثبات می‌کند.


 
ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½:  |  شنبه 87 آبان 25  ساعت 3:2 عصر 

    ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½اگ
ابن سینا و تشیع دوازده امامی
[عناوین آرشیوشده]